نام کتاب : شبهاي ورامين
نویسنده : صادق هدایت
بخشی از داستان:
از لاي برگهاي پاپيتال، فانوسي خيابان سنگفرش را كه تا دم در ميرفت روشن كرده بود . آب حوض تكان
نميخورد، درختهاي تيره فام كهنسال در تاريكي اين اول شب ملا يم و نمناك بهار بهم پيچيده ، خاموش و
فرمانبردار بنظر ميآمدند .
كمي دورتر در ايوان سه نفر دور ميز نشسته بوند : يك مرد جوان ، يك زن جوان و يك
دختر هيجده ساله ، سگشان مشكي هم زير ميز خوابيده بود .
فرنگيس تار ظريفي كه دسته صدفي آن جلو چراغ
ميدرخشيد در دست داشت، س رش را پائين گرفته بزمين خيره نگاه ميكرد و مثل اين بود كه لبخند ميزد . تار
بطور عاريه در دستش بود و از روي سيمهاي نازك آن آهنگ سوزناكي در ميآورد .
صداي بريده بريده آن در
هوا موج ميزد، ميلرزيد و هنوز خفه نشده بود كه زخمه ديگري بسيم تار ميخورد .
ولي معلوم نبود چرا هميشه
همايون را ميزد ، يا آنرا بهتر بلد بود و يا اينكه از آهنگ آن بيشتر خوشش ميآمد.
گاهگاهي مانند انعكاس ساز، جغدي روي شاخه درخت ناله ميكشيد . فريدون دست در جيب نيم تنه زمخت خود
كرده به پيچ و خم لغزنده دود آبي رنگ سيگار نيم سوخته اش نگاه ميكرد .
اگر چه او از سازهاي معمولي بزودي
خسته و كسل ميشد، ولي اين آهنگ را با وجود اينكه صدها مرتبه شنيده بود از روي ميل گوش ميكرد. بخصوص
كه نوازنده آن فرنگيس بود و بدون اراده در مغز او يادگارهاي دور دست و محو شده از سر نو جان گرفته بود
و مانند پرده سينما ميگذشت.
A.W.Surveys - Get Paid to Review Websites!
***
A.W.Surveys - Get Paid to Review Websites!
:: موضوعات مرتبط:
کتاب ,
,
:: بازدید از این مطلب : 299
|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12